سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از شریفترین کردار مرد بزرگوار آن است که از آنچه مى‏داند غفلت نماید . [نهج البلاغه]
 
شنبه 92 مهر 27 , ساعت 6:42 عصر

دلم از همه چیز گرفته است. دلم محرم راز می خواهد، دلم عاقل می خواهد، دلم خلاق می خواهد، دلم متفکر می خواهد، دلم دانشجو می خواهد نه کسی که وارد دانشگاه می شود، دلم استاد دانشگاه می خواهد نه کسی که دکتری دارد، دلم دانشگاه می خواهد نه مکانی برای برگزاری کلاس.

دلم برای درس خواندن تنگ شده است، دلم برای فکر کردن تنگ شده است، دلم برای درس دادن تنگ شده است، دلم برای سوال کردن تنگ شده است، دلم لک زده است که ازم سوال کنند، مرا به چالش بکشند و بگویم نمی دانم. دلم دانشگاه می خواهد. دلم شادابی دانشجو می خواهد. دلم شادابی دانشگاه می خواهد. 

این روزها دلم چقدر تنگ است. این روزها دل طلب چه چیزهایی سهل و کمیابی دارد. این روزها، در این غربت در این ایران، در این غربت، در این غربت چقدر سخت می گذرد. شاید اروپا و آمریکا هم این  گونه باشد، نمی دانم. تشنه هستی که کسی سخن درونت را بفهمد و با او سخن بگویی از عقل، از خرد، از درس، از آینده لیک گویی چشمم نابینا شده است و دیگر جایی را نمی بیند. 

این روزها تمام دلخوشی ام یک دانشجوی لیسانس است که با او درس می خوانم و لذت می برم از این کار. از من سوال می کند، مرا به چالش می کشد، برایم بعضی مفاهیم در نسبیت عام را توضیح می دهد، چقدر لذت بخش است.  من برایش توضیح می  دهم و در آخر هر دو می فهمیم که چه می گوییم و زیباست.

از دانشگاههای ایران بیزارم. از این سیستم آموزشی بی در و پیکر که فقط بلد است انسان ها را تک بعدی رشد دهد، بیزارم. ای کاش آن بعدش علم بود. ای کاش. ای کاش. آن بعدش تنبلی است و تن پروری. در این سیستم آموزشی من را یک موجود بی مصرف و تن پن ور بار آوردند. به جای علم به من واحد پاس کردن یاد دادن. به جای تفکر کردن به من کپی و پسیت یاد دادن. در اینجا کسی به من فرصت نداد که اشتباه کنم، راه را بر اشتباه کردن بستند. اعتماد به نفس مرا گرفتند. به من فیزیک یاد ندادند، به من فکر کردن یاد ندادند، به من یاد ندادند که چگونه انیشتین فکر کرد، به من یاد ندادند بور چگونه اندیشه کرد، البته شاید  خودشان هم بلد نبودند :) این طبیعی است وقتی در این سیستم آموزشی هستی بعد از دکتری خودت هم مثل این سیستم خواهی شد مگر استثنا باشی.

از من عروسکی مانده است، که هر روز صبح لباسی می پوشد و ادکلی می زند و موهایش را درست می کند و بعد روزمرگی آغاز می شود. از من چیزی باقی نمانده. تک تک سلولهای مرا را کشتند. نفس مرا به ذلت کشیدند و کاری کردند که به همه چیز از موضع ضعف نگاه کنم. من، من تئوری دهم؟ از من، جز نام چیزی باقی نگذاشتند. به کدامین گناه با من این رفتار خصمانه را کردید؟ من کودکی شاد بود، من پر از استعداد درونی بودم که خالقم به من داد. به جای انکه من را در خاک حاصل خیز بکارند، در نمکذار کاشتند. 

و اینجا ایران است و خواهد ماند، چون دانشگاهایش همان دانشگاهها هستند و حال تغییر ندارند. همه اعضایش حال تغییر ندارند، استادش، دانشجویش، کارمندش، مدیرش و ...!! و اینجا ایران خواهد ماند.





لیست کل یادداشت های این وبلاگ